عصر يك جمعه ي دلگير...
دلم گفت بگويم بنويسم كه چرا عشق به انسان نرسيده است؟ چرا آب به گلدان نرسيده است؟ چرا لحظه ي باران نرسيده است؟
و هر كس كه در اين خشكي دوران به لبش جان نرسيده است، به ايمان نرسيده است و غم عشق به پايان نرسيده است.
بگو حافظ دلخسته ز شيراز بيايد، بنويسد: كه هنوزم كه هنوز است، چرا يوسف گمگشته به كنعان نرسيده است؟ چرا كلبه ي احزان به گلستان نرسيده است؟
دل عشق ترك خورد، گل زخم نمك خورد، زمين مرد، زمان بر سر دوشش غم و اندوه به انبوه فقط برد، فقط برد، زمين مرد، زمين مرد.
خداوند گواه است، دلم چشم براه است، و در حسرت يك پلك نگاه است. ولي حيف نصيبم فقط آه است و همين آه خدايا برسد كاش به جايي، برسد كاش صدايم به صدايي...
عصر يك جمعه ي دلگير وجود تو كنار دل هر بيدل آشفته شود حس، تو كجايي گل نرگس؟
به خدا آه نفس هاي غريب تو كه آغشته به حزني است، زجنس غم و ماتم، زده آتش به دل عالم و آدم.
اي عشق مجسم كه به جاي نم شبنم بچكد خون جگر دم به دم از عمق نگاهت، نكند باز شده ماه محرم كه چنين مي زند آتش به دل فاطمه، آهت! به فداي نخ آن شال سياهت، به فداي رخت اي ماه بيا! صاحب اين بيرق و اين پرچم و اين مجلس و اين روضه و اين بزم تويي.
آجرك الله! عزير دو جهان يوسف درچاه، دلم سوخته از آه نفس هاي غريبت، دل من بال كبوتر شده، خاكستر پرپر شده، همراه نسيم سحري، روي پر فطرس معراج نفس، گشته هوايي و سپس رفته به اقليم رهايي، به همان صحن و سرايي كه شما زائر آني و خلاصه شود آيا كه مرا نيز به همراه خودت زير ركابت ببري تا بشوم كرب و بلايي!
به خدا در هوس ديدن شش گوشه، دلم تاب ندارد. نگهم خواب ندارد،قلمم گوشه ي دفتر غزل ناب ندارد، شب من روزن مهتاب ندارد. همه گويند به انگشت اشاره، مگر اين عاشق بيچاره ي دلداده ي دلسوخته ارباب ندارد؟...
تو كجايي؟ تو كجايي؟ شده ام باز هوايي، شده ام باز هوايي... تو كجايي .... تو كجايي... گل نرگس...